حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
هم چادري شد، هم مسجدي!
حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
3 ساعت اضافه در برابر سه ساعت مرخصي
شهيد رسول عبادت
يک بار در تهران فرزندمان مريض شد. به رسول زنگ زدم که بيايد منزل تا بچّه را به دکتر ببريم. گفت: کار دارم کمي عصباني شدم و گفتم مگر کار شما از جان بچّه مهمتر است. رسول آن روز مرخصي گرفت و بچّه را به دکتر برديم. روز پنج شنبه همان هفته، 3 ساعت ديرتر به منزل آمد. علّتش را پرسيدم. گفت: چون آن روز 3 ساعت زودتر به منزل آمده بودم خواستم حقوقم حلال باشد و لذا امروز 3 ساعت بيشتر کار کردم. (1)بخاطر مصلحت، حق را پايمال نمي کرد
شهيد رسول عبادت
آن روز هوا خياي گرم بود. امّا روزه بوديم. داشتيم توسط فرمانده آماده ي مانور مي شديم. ناگهان سرگرد رسول عبادت از کنار ما رد شد و با ديدن چهره هاي آشناي پرسنل، بلافاصله دستور داد که آنان بروند براي استراحت. فرمانده گروهان، سريع اين مسئله را به ضداطلاعات گزارش داده بود. فرداي آن روز رسول را به ضداطلاعات برده و پس از بازجوئي به وي گفته بودند:- ما هر چه مي کشيم از اين پرسنل روزه بگير مي کشيم.
رسول با جرأت گفته بود: ما هر چه داريم از برکت اين گونه افراد است. البته اين مسئله بعدها براي او مشکلاتي به وجود آورد ولي رسول فردي نبود که به خاطر مصلحت، حق را پايمال کند. (2)
آدم بي غيرت هم از آن نمي گذرد
شهيد رسول عبادت
روزي بچّه هاي رسول خيلي بي تابي مي کردند. چون مدّتها بود که پدرشان را نديده بودند. به هر ترتيبي بود با او تماس برقرار کرده و از او خواستم که سري به خانواده ي خود بزند. ولي رسول با لحني غمگين گفت: داداش! اوّل بيا وضع مريوان را ببين، بعد. هر شبانه روز ده تا دوازده عراقي وارد خاک کشور ما مي شوند و به ناموس ما تجاوز مي کنند. من فکر مي کنم هرآدم بي غيرتي هم که اين مسئله را بشنود از آن نمي گذرد. تو زن و بچّه ي من را قانع کن و بگو چرا اينجا ماندگار شده ام. با شنيدن اين حرف رسول، اشک از چشمانم سرازير شد و به او گفتم: حق با توست برادر. من زن و بچّه ي تو را متقاعد خواهم کرد. بنابراين رسول با عزمي استوار در مريوان ماندني شد. (3)رعايت حجاب، عمل به دستور خداست
شهيد عليرضا کريمي
عليرضا توي کوچه که راه مي رفت سر به زير بود. مبادا نگاهش به نامحرم بيفتد. فراموش نمي کنم که يکي از بستگان، خانواده اي بي قيد و بند به مسائل ديني بود. زن و دختران او، قبل از انقلاب بي حجاب بودند. بعد از انقلاب هم مجبور بودند روسري سرشان کنند.با اينحال اين خانواده ارادت عجيبي به مشهدي باقر داشتند و مرتّب به ما سر مي زدند. يکبار که آنها آمده بودند و همه داخل اتاق نشسته بوديم، عليرضا، در حالي که سرش پايين بود و به آنها نگاه نمي کرد شروع به صحبت کرد:
پيامبر گرامي اسلام مي فرمايد: « خداوند مؤمن ناتوان را که دين ندارد دشمن مي دارد.» اصحاب مي پرسند: «مؤمن بي دين کيست؟» فرمودند: «آنکه نهي از منکر نمي کند.» لذا من به عنوان وظيفه چند مطلب را عرض مي کنم.
آن شب عليرضا به قدري زيبا صحبت کرد که نه تنها بر مهمانان بلکه بر خود ما هم تأثير داشت. صحبتهايش با دليل و منطق بود و هر آدم عاقلي اين حرفها را تأييد مي کرد. عليرضا مي گفت:
آدمي که نماز نمي خواند و خدا در زندگيش هيچ جايگاهي ندارد، دلش را به چه چيزي در اين دنيا خوش کرده؟ واقعاً اگر خدا از زندگي ما برداشته شود ما چه انگيزه اي خواهيم داشت!؟
بعد هم از حجاب گفت؛ خداوندي که همه ي ما بنده و مطيع فرمانش هستيم فرموده: براي اينکه بنياد خانواده از بين نرود، زنان با حجاب باشند. حالا اينکه حجاب چه تأثيري در خانواده دارد به يکطرف، امّا رعايت حجاب عمل به دستور خداست! ما با اينکار خدا را خشنود و راضي کرده ايم. و همينطور دلايل ديگر. آن شب عليرضاي پانزده ساله به قدري زيبا صحبت کرد که همه ي ما تحت تأثير قرار گرفتيم. دفعه بعد که آنها آمدند مادر و دخترانش چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم که عليرضا از جبهه به مرخصي مي آمد حتماً به ديدنش مي آمدند. اين خانواده با گذشت سالهل هنوز حجابشان را حفظ کرده اند و اين را مديون صحبتها و برخورد خوب عليرضا مي دانند. (4)
به غيبت گوش نمي داد يا محل را ترک مي کرد
شهيد سيّد محسن صفوي
به کسي پرخاش نمي کرد و حرف رکيک نمي زد. غيبت نمي کرد. اگر کسي غيبت مي کرد مي گفت: صلوات بفرست.در صورت غيبت در حضورش، يا گوش نمي داد و يا محل را ترک مي کرد. به قولش پاي بند بود. مهربان و صبور بود. هر گاه اسم حضرت زهرا (سلام الله عليها) برده مي شد، رنگش مي پريد و گريه مي کرد. (5)
دستهاي حنا بسته!
شهيد محمّدعلي رهنمون
يزد آن موقع کوچک تر بود. مردم بيش تر همديگر را مي شناختند. هر چه مي شد، همه جا مي پيچيد. محمّد هم به خاطر درسش و هم براي خطش خيلي معروف شده بود. اسمش سر زبان ها افتاده بود؛ توي مدرسه ها بيش تر.يک روز ديدم دست هايش را حنا بسته. به مسخره گفتم: «محمّد! اين ديگر چه کاري است؟»
گفت: «اين طوري کردم که از شرّ اين دختر مدرسه اي ها راحت بشم. بگن اُمُّله. کاري به کارم نداشته باشند.» (6)
غسل واجب مي شود يا نه؟
شهيد محمّدعلي رهنمون
مجروح هاي بمباران بودند. يکي يکي توي بيمارستان تمام مي کردند.توي آن هنگامه آمده بود از من سؤال شرعي مي پرسيد.
- اصغرجان! اين هايي که توي بيمارستان شهيد مي شوند، ما به آنها دست مي زنيم، غسل به ما واجب مي شود؟ يا شهيد معرکه حساب مي شوند؟ (7)
مي خواهم از دلش در بياورم
شهيد محمّدعلي رهنمون
به رهنمون گفتم: «اذانه. برويم نماز.»گفت: «من بايد بروم تا يک جايي و برگردم. اگر مي خواهي تو هم بيا. تيز مي رويم و برمي گرديم.»
گفتم: «حالا کجا مي خواهي بروي؟»
براي من تعريف کرد که: «ديشب با کسي حرفش شده و بد با او حرف زده و فکر مي کند طرف از او دلخور شده. الان هم مي خواهد برود، از دلش در بياورد.»
گفتم: «حالا نمي شود بعداً بروي؟»
نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همين حالا بايد بروم.» (8)
هم چادري شد هم مسجدي
شهيد عبّاس پورش همداني
در تهران که بوديم، نزديک دانشگاه سه نفري يک اتاق اجاره کرده بوديم.متأسفانه زن صاحب خانه خيلي مقيّد به مسائل شرعي و مراعات حجاب نبود.
در طول چند ماهي که آنجا بوديم، به قدري با ادب و نزاکت و استدلال گاه و بيگاه او را نصيحت کرد که وقتي مي خواستيم خانه را تخليه کنيم، باورمان نمي شد اين زن همان زن بدحجاب چند ماه پيش باشد.
هم چادري شده بود و هم اهل مسجد. تازه موقع رفتن هم کلّي پشت سرمان گريه کرد.
مي گفت عبّاس آقا باعث شد من به ارزش خودم پي ببرم!
زنگ زدم و خبر شهادت عبّاس را به او دادم. چنان پشت تلفن گريه مي کرد که انگار برادرش را از دست داده است!
مي گفت: «عبّاس آقا چشم من را باز کرد. من قبل از اينکه حاج عبّاس را ببينم، نابينا بودم. هيچي نمي فهميدم.» (9)
پي نوشت ها :
1- بر فراز کنگرک، ص 34.
2- بر فراز کنگرک، ص 36.
3- بر فراز کنگرک، ص 76.
4- مسافر کربلا، صص 39-38.
5- شمع صراط، ص 78.
6- يادگاران 16، ص 14.
7- يادگاران 16، ص 69.
8- يادگاران 16، ص 71.
9- جاده هاي کوهستان، ص 69.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}